محمد حسین سیفی - اما از همان موقع هم میشد حدس زد که از امیرخانیِ تحصیل کرده در دانشکده سینما-تئاتر ، نه تنها یک فیلمساز هنری در نمی آید بلکه او شیفته بدنه اصلی سینمای ایران در تمام این سالهاست و احتمالا کارنامه کاری او هم متشکل و وابسته به همین جریان باشد. حتی سریالی هم که تحت عنوان «شرایط خاص» جلوی دوربین برد و همین امسال هم از شبکه سه پخش شد، حرف تازه ای برای گفتن نداشت و همان الگوهای تکراری را به خورد مخاطب میداد که البته سریال با استقبال چندانی هم رو به رو نشد. اما امیرخانی در تازه ترین فیلم سینماییش سراغ درامی معمایی و التهاب محور رفته است. «شاه کُش» نام فیلم جدید اوست فیلمی به تهیهکنندگی عباس نادران و با بازی بازیگران مطرحی همچون مهناز افشار و هادی حجازی فر که نقشهای اصلی «شاه کُش» را برعهده دارند.
امیرخانی وابسته به الگوها در شاه کُش دیگر کارش از الگوبرداری هم گذشته است و عملا به «تقلید» روی آورده است. الگوی فیلم های این چنینی بر پایه الگوی «پروتاگونیست و آنتاگونیست» سینمای هالیوود بنا شده است که اساسا الگویی رایج محسوب می شود اما امیرخانی به جای الگوبرداری از این سیستم رایج، سراغ الگوبرداری و تقلید از «فیلم» ها و فیلم مشخصی همچون «آژانس شیشه ای» رفته است. تقلید از الگویی امتحان پس داده به نام «آژانس شیشه ای» و درام های این چنینی که چنان تاثیرگذار در زمان خود ظاهر شدند که جریان فیلم هایی به تقلید از آن ها تولید می شد امری اجتناب ناپیر است و شاه کُش هم از این قاعده مستثنی نیست اما تفاوت بزرگی که تقلید امیرخانی از آن جریان دارد این است که شاه کُش در هیچ یک از ابعاد سینمایی حتی توانایی نزدیک شدن به الگوها و فیلمهایی که از آن تقلید کرده را هم ندارد.
«شاه کُش» قصه مرد میانسالی ( هم سن و سال حاج کاظم) است که عده ای را گروگان می گیرد تا بتواند انتقام قتل همسرش را از کشور، قاره یا حتی دنیا بگیرد ! از همین طرح یک خطی می توان وارد نقد شد. فقط کافیست این دو فیلم را کنار یکدیگر بگذارید تا تفاوت فاحش شان در شخصیت پردازی را درک کنید. حاج کاظم قصه آژانس شیشه ای اگر علیه یک سیستم شورش می کند، حداقل مخاطب میفهمد که این آدم شهادت همرزم هایش را به چشم دیده، جنگ رفته، خودش مجروح است و می خواهد دوست مجروحش را برای درمان به اروپا ببرد. یعنی به بیان سینمایی هدف، انگیزه داشتن این هدف و مسیر رسیدن به این هدف برای کاراکتر در فیلم به طور کامل مشخص شده است و کاراکتر به خوبی پرداخت شده است. اما در شاه کُش چه؟ جز اینکه منصورِ شاه کُش کاراکتری بی اراده و ناتوانی است که نه گذشته ی درست درمونی دارد و تنها می خواهد با داد و فریاد قاتل همسرش را پیدا کند؟ جز اینکه منصور سوال های بی سر و ته زیادی دارد که آن را از هرکه سر راهش سبز می شود با خشونت افراطی می پرسد؟ اصلا پیدا نیست قرار است پاسخ عملکرد اعتراضی خود را دقیقاً از چه کسی بگیرد؟ از پلیسی که نقش مهمی در این پرونده نداشته؟ از سرباز نگون بختی که دوره ی خدمتش را می گذراند؟ از پیرمرد هتلداری که آزارش به کسی نرسیده؟ از دختر و پسر جوانی که مسافران آن هتل اند؟ یا از زنی که تقریباً در نیمه های فیلم معلوم می شود همسر مرد را می شناخته؟ آیا ضرب و شتم مأمور پیدا کردن اجساد توسط قهرمانِ فیلم امری معقول به شمار می آید؟ شلیک گلوله به سمت سرباز جوان چه طور؟ اصلا تمام این کنش هایی که منصور دارد، از روی چیست؟ چرا برای مخاطب مشخص نیست که این افسارگسیختگی منصور به چه هدف و انگیزه ای انجام می شود؟ چرا اصلا افسار گسیختی او هیچگونه منطقی در درام ندارد؟ آیا ما هم با داشتن این همه سوال، باید مانند منصورِ شاه کُش اسلحه دست بگیریم و عوامل سازنده فیلم را شرحه شرحه کنیم؟
علاوه بر انفعال و عدم پرداختی که شخصیت ها به خصوص شخصیت اصلی فیلم از آن رنج می برند، هیچکدام از عناصر فیلمنامه نیز روابط علی و معلولی درستی طی نمی کنند و اساسا به یکدیگر به وسیله نخ تسبیح وصل نشده اند. شاه کُش مملو از حفره هایی است که در ذهن مخاطب ایجاد سوالات متعددی می کند اما به هیچکدام هم پاسخ درست درمانی داده نمی شود. اقدامات و کنش واکنش های شخصیت فیلم هیچکدام از منطق روایی پیروی نمی کنند و چیزی نیستند که از دل درام برآمده باشند بلکه در ظاهر «جذاب» هستند و امیرخانی آن ها را چیده است ؛ حال آنکه اکثرشان بدون منطق، احمقانه و ساده لوحانه هستند.
برای مثال گرچه توضیحاتی در رابطه با شغل منصور داده می شود اما همچنان دلیل حمل آن تعداد TNT توسط او آن هم در کوله پشتی اش چیست؟ مگر منصور میدانسته برای چه دارد به هتل میرود؟ مگر اصلا منصور میدانسته چه کسانی در هتل هستند که با آن TNT ها انتقام همسرش را بگیرد؟ یا اساساً چرا باید پلیس پس از به دام انداختن منصور مجدداً با دست خود، خود را به دام او بیندازد و اسلحه را به او پس بدهد؟ یا اصلا چرا شخصیت های داستان به راحتی از دست این موجود بیمار رها می شوند اما به راحتی آب خوردن، دوباره به دام او می افتند؟ چرا دختر با پای خود به هتل برمی گردد؟ چرا یک جا می بینیم که دستانش باز هستند و سکانس بعد دست ها بسته می شوند؟ آیا فیلم منشی صحنه داشته؟ بعید میدانم وگرنه هر منشی صحنه آماتوری هم به راحتی تشخیص میداد که نباید این اتفاق بیفتد. دلیل تغییر رویکرد ناگهانی سرباز چیست؟ همه این ها آیا جز اینکه صرفا «جذاب» هستند و هیچ منطقی ندارند، میتوانند در فیلم جای داشته باشند؟ فیلمساز حتی به خودش زحمت نداده که این ایده های جذاب را چفت و بست بدهد.
از همه این ها بدتر اما وقتی است که تا انتهای فیلم شیوه و علت مرگ همسر منصور با این همه قیل و قال برای مخاطب چندان روشن نمی شود. زن در وویس هایی که برای شوهرش فرستاده بوده تأکید بر آن دارد که پزشک دستور استراحت و عدم خروج او را از منزل داده اما زنی که در ظاهر هیچ مشکل خاصی هم با همسرش نداشته بی اطلاع همسر و بی هیچ دلیل متقاعدکننده ای در ماه های نخست بارداری به اسکی می رود و به همین اسکی رفتن هم بسنده نکرده و بی تجهیزات به کوهنوردان حرفه ای ملحق می شود! باز هم همان بحث «جذابیت» مقوله اسکی ! آخر انگیزه ی این شخص از این اقدامات چه بوده است؟ چرا فیلم این حس را القا می کند که انگار چند بازیگر دور هم جمع شده اند و دیالوگ می گویند و قطعا خودشان هم نمی دانند موضوع از چه قرار است؟! 60 دقیقه از فیلم می گذرد و مخاطب هنوز گیج و مبهوت است که این چند بازیگر می خواهند چه بگویند!
به جرئت می توان گفت که فیلمنامه شاه کُش از مرحله «طرح» اولیه هم فراتر نرفته است و نویسنده که اتفاقا خود امیرخانی هم هست، پیش خودش اینگونه حساب کرده است که «برویم یک فیلم در ژآنر تریلر و معمایی بسازیم و هرچی که در این ژآنر جذاب است را هم به قصه تزریق میکنیم! بقیه چیزها را هم در میزانسن، نورپردازی و علی الخصوص با تعدد لوکیشن خوشگل میسازیم تا هیچکس شک نکند ما فیلمنامه وا رفته ای داریم !» هرچقدر هم امیرخانی در ساختن فضا موفق بوده باشد (که هست)، پایه و اساس کارش معیوب است و به قول معروف «خشت اول چو بنهاد معمار کج....» . آخر با کوه و برف و یک هتل قطعا نمی شود یک فیلم حادثه ای یا معمایی ساخت مگر اینکه فیلمساز تحت تاثیر فیلم «درخشش» استنلی کوبریک باشد! کیست که نداند در ژانر تریلر، حرف اول را «فیلمنامه» میزند؟ پس الگوهای ژانری را برای چه آموزش میدهند؟ برای فضاسازی؟ معلوم است که نه ! شخصیت ها باید پخته و واجد هویت باشند، درام باید بر بستر منطق روایی موجه و معقولی بنا شده باشد و کنش ها و واکنش های شخصیت های آن متقاعدکننده باشند.
بازی های نه چندان قابل انتظار «شاه کش» از دیگر نقاط ضعف آن است. همگی گویی خارج از این فضا سیر می کنند. چرا مهناز افشار آن قدر خشک و خالی از حس بازی می کند؟ هادی حجازی فر هم «موسی»ِ فیلم «لاتاری» را با همان میمیک های ثابت و همیشگی و شخصیت پردازی نه چندان متفاوت عینا وارد شاه کُش کرده است و از همان ثانیه اول دل مخاطب را به واسطه همین تکرار می زند؛ مردی که قرار است همیشه و همه جا انتقام بگیرد و در این انتقامگیری ها به لحاظ منطقی حق با او نیست! مجید صالحی عینا هم همان نقش استراحت مطلق را این بار در لباس یک پلیس بازی می کند که اساسا نکته مهمی در بازی او پیدا نیست.
بی تردید وزارت ارشاد و ارگان های زیربط باید پاسخگوی این مساله باشند که با چه منطقی این فیلم ها با بلیت بیست هزار تومانی به فروش می رسند!