داود مبهوت/ به گزارش دیوان نیوز و به نقل از دنیای هوادار؛ ماشین را نزدیک تعمیرگاه پارک میکنم. وارد مغازه میشوم. سفره صبحانه پهن است و تعدادی جوان با لباسهای روغنی دور آن نشستهاند. به یکی از آنها میگویم: «اوستا این ماشین ما صدای عجیبی داره نگاش میکنی؟» یکی از آنها که مسنتر بود گفت: «باشه میام. بفرما صبحونه». «نه قربونت، خدا خیرت بده دیرم شده»، «برو اومدم». مکانیک میآید نزدیک ماشین. «حاجی چَند مُدتهِ روغن عوض نکردی؟» صدایش مثل پتک سنگینی بر سرم فرود میآید؛ «شش ماهی میشه». مکانیک با اعتماد به نفس میگوید: «نه عموجان! وضع روغنش بیشتر از اینارو نشون میده». راست میگوید به علت سهلانگاری و این بُرج و آن سر برج کردن کاری که نباید بشود شد. «خوب اوستا چشه؟» «باید روغن ۴۰ - ۱۰ مارک... بریزی، برو پیش حمید. چند تا مغازه پایینتره. اگر صداش تا دو سه روز دیگه نخوابید، باید بازش کنیم. اون تیبا رو اونجا میبینی اونم همین مُشکِلو داره»
ترسی که در وجودم بود زیادتر شد. «اوستا جون چی روباز کنی؟» جوان مکانیک همانطور که داشت دور میشد، ایستاد. برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: «صافی اویل پمپ یا انگشتیهاشو». وسط برج است و از خرج خانه چیز چندانی نمانده. قدری پول کنار گذاشته بودم و قرار بود به زخمی بزنم. ماشین را روی چالِ مغازه تعویض روغنی نگاه میدارم و به سمت کارگر مغازه میروم. سلام میکنم و جواب میشنوم. آقا حمید روغن ۴۰- ۱۰ شرکت... رو داری؟ «آره اصله ۳۷۰ تومن(هزار تومان) با تعویض فیلتر هوا و روغن ۴۴۰ تومن، ۵۰ تومنم فیلتر بنزینه. عوض کنم؟» تنها شانسی که آوردم این بود که مقداری پسانداز داشتم؛ اما دل کندن و دادن آن به تعویض روغن اصلاً برایم خوشایند نبود. اما اگر الان خرج نمیکردم هزینه تعمیر موتور هم اضافه میشد. آقا حمید در پلاستیکی روی موتور را باز کرد و با انگشت روغن ماسیده دور آن را رو به من گرفت. «عمو جون چند مدته روغنشو عوض نکردی؟ البته از سر و صداش که اومدی تو فهمیدم.» حس گناه تمام وجودم را در بر میگیرد. چه بگویم؟ «اوستا چند ماهی میشه». «بیشتر از ماهه» راست میگوید سال پیش قبل از عید بود «خوب چیکار کنم؟» «عوض کن».
در ذهنم چُرتکه انداخته و به حساب و کتاب خرج تا آخر ماه پرداختم. چارهای نبود، برای برقرای ارتباط بهتر با اوستا حمید و استفاده از تخفیف گفتم: «آقا حمید شما تو مدرسه... درس نخوندید؟» از نگاهش میشد فهمید احتمالاً به نیتم پی برد و بدون این که احساسی بشود گفت: «نه من اصلا تهران درس نخوندم». مثل این که آب یخی روی سرم ریخته باشند ساکت کنار چال تعویض روغن ایستادم تا کار تمام شد. مبلغ را دادم و به خانه برگشتم. صدای تقتق کم و خیالم راحت شد. در این مواقع اصطلاحی را مثل میزنند: «خدا دوستت داشت». و واقعاً دوست داشت که به موتور ماشین آسیبی نرسید و گرنه معلوم نبود دیگر باید از چه شخصی قرض میکردم.
راستش هر وقت یکی از وسایل منزل مثل: یخچال یا ماشین لباسشویی یا خودرو بازی در میآورد، آنموقع است که چهارستون بدن امثال من بازنشسته بد جوری به لرزه میافتد. گفتنی است؛ زندگی من و همردیف هایم مثل حرکت بر روی یکطناب بند بازی است که بر روی دره عمیق و وحشتناکی بهنام «فلاکت» بسته شده است که هر ماه باید با مهارت آن را از ابتدا تا انتهای بُرج با ظرافت طی کنیم. و گوش شیطان کر اگر اتفاقی خارج از پیش بین رُخ دهد دیگر باید سقوطمان به اعماق دره فلاکت را حتمی بدانیم.