مهدی تیموری - «حکایت دریا» روایتگر «تغییر» از موضعی کاملا انسانی است. تغییری که حاصل «لحظه»هاست. لحظهای که پای جوانِ سابق و پیرمرد فعلی لغزید و همسرش را پای همان لغزش از دست داد. لحظهای که عطشِ «ژاله» (فاطمه معتمدآریا) برای مواجه ساختن «طاهر» (بهمن فرمان آرا) با «حقیقت» دائما در حال بالا و پایین است که نهایتا با جمله «چندتا بچه دیگه پس انداختی؟» ته ماندههای آن نفرت و کینه کهنه را هم به بیرون پَرت می کند. دریای ظاهرفریب و بی رحم قصه دورِ باطلش را در سکانس های پایانی بیش از پیش به رخ می کشد؛ نمی خواهم حرف های تکراری بزنم و بگویم که این فیلم «پایان یک دوره» و یا «مرثیه ای برای روشنفکری» از جنسِ روشنفکران سابقی همچون فیلمساز و هم نسلانش است و از این قبیل حرفها که تنها نکته اذیت کننده در فیلم به نظرم همین موضوعاتی است که اتفاقا کاملا هم مستقیم بدانها اشاره شده؛ تنفرِ طاهر از «تلویزیون» (تکنولوژی یا پروپاگاندای حاکمیت؟) و دوری از «مراسمهای بزرگداشت» و... گاها پَس زننده هم میشود؛ از این جهت که حس «تفرعن» بیش از حدی از سوی کاراکتر اصلیاش (که به نوعی حدیث نفس فیلمساز است) به بیننده منتقل میکند و یادآور همان گزارههای قدیمی از این قبیل است که:«ما اونطوری بودیم عاقبتمون این شد، شما می خواهید چی بشوید؟!» حکایت دریا، روایت نسل به محاق رفته ای است که روز به روز کم فروغ تر، بی حوصله تر، پیرتر می شود و نزدیک تر به «مرگ»؛ که اتفاقا در این روایت نقد بی رحمانه ای هم بر همان قشر و حاکمیت و حکمرانی وجود دارد.
ساده است و کشف بزرگی نکردیم که بگوییم بازی ها گاها «تصنعی» از آب درآمده و «بهمن فرمان آرا» گزینه مناسبی برای ایفای نقش اصلی نبوده (که اتفاقا نگارنده معتقد است با توجه به ایفای نقش وی در «بوی کافور عطر یاس» منطقی ترین گزینه ممکن خودِ فرمان آرا بوده) اما شاید هم بد نباشد که گاهی از خودمان بپرسیم و مرور کنیم آنچه را که «ندیده ایم» و تمرین کنیم «چگونه فیلم دیدن» را. اگر انتظار اثری با فیلمنامه و شخصیت پردازی های کلاسیک، منطق روایی مرسوم و قصه گویی رایج و A تا B و کنش و واکنش های شفاف را دارید، «حکایت دریا» گزینه چندان ایده آلی به نظر نمی رسد اما به قول «صفی یزدانیان» سینما برای خیلی ها تند و کند ندارد؛ هرچه هست در همان حسی است که در «لحظه» از سوی خالق ایجاد و به مخاطب منتقل می شود.
حکایت دریای عالیجناب فرمان آرا به مثابه تابلوی نقاشی درخشان و دیرهضمِ کلاسیکی است -البته بی ایراد هم نیست- که با گذر زمان و رهاشدگی از «مُدِ روز» که امروزه مثلا «ابد و یک روز»ی وار ساختن باشد، ارزش دوچندانی پیدا خواهد کرد و بیش از هرچیزی تداعی کننده «جورِ دیگری دیدن» است؛ به هر حال همه فیلم ها را که نباید براساس ساختار سه پرده ای، قواعد سیدفیلدی و... سنجید، گاهی وقت ها لازم است پای حرف های به تصویر درآمده پیرمرد و دریای عمیقش بنشینیم و بیندیشیم.