رضا شاعری/ به گزارش دیوان نیوز؛ آری! به قول برخی از دوستانم من اشتباهیام، منی که آبشخور فکری و ذهنیام ریشه عمیق در همان ایام دارد، منی که بیتعارف و اغراق جمیع رفقای جنگدیدهام اگر بیشتر هم سن و سالهای خودم نباشد،کمتر هم نیست! منی که هر وقت آنانی که اهل جهاد بودهاند را گیر آوردهام سریع بند کردهام برایم بگویند از آنروزها و آن خلقهای آسمانی و آن شوخیها و حال خوش و بلافاصله قصههایشان را نوشتهام...
در آموزههای دینیمان بارها سفارش شده که یکی از بهترین روشهای تربیت روایتگری و قصه است. از همین روست که قرآن هم قصصالانبیا را برای هدایت بشر روایت کرده است. و حالا تو فکر کن تا چشم باز کردهای و کمکم قد کشیدهای، در خانه پدری تصویر نقاشی شده برادرانت را دیدهای، تصویر و یاد دوستان برادرانت در میان اهالی خانه نقل شده و از همان روزها لابهلای قصههای سیدخانم مدام یاد مردانگی و رفاقت و رشادتهای آنانی که حالا اهل آسمان شدهاند را شنیده باشی، معلوم است که همین قصهها آدم را هدایت میکند به دیار شهیدان...
آنها را ندیدهام اما سالهاست که عاشقشان شدهام و از این رو پا در وادی روایت زندگیشان گذاشتم... وقتی این سالها بیشتر پای روایتهای مجاهدان دهه شصت نشستم به این فکر کردهام که تو باید جوانیات در دهه شصت میشد و جایی میان دشتهای عین خوش یا رملهای فکه و یا در روزهای مقاومت ۳۳ روزه خرمشهر و در کوچه پسکوچههای تنگ آن پابهپای آن مجاهدان میرفتی و میجنگیدی و به خاک میافتادی و با افتخار گوشهای از خاک وطن به خونت آغشته میشد.
مادرم میگفت: «از صحن امامزاده حسن(ع) بچههای رزمنده را راهی کردیم جبهه...» و تو فکر کن چه حال و احوال دلچسبی داشته این وداع حماسی... روزهایی که میان بوی اسفند، دسته گلهای این ملت با بدرقه مادرها میرفتند به میدان... برای حفظ وطن پرپر میشدند و یک روز بر میگشتند و سر دست همانها که پشتسرشان آب ریخته بودند توی کوچههایمان تشییع میشدند و دوباره بدرقه میشدند تا جایی در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) کنار رفیقهایشان آرام بگیرند... البته خیلیهایشان هم هنوز بر نگشتهاند که پیکرشان ماند در میان رملهای فکه یا سلیمانیه عراق، یا آبهای اروند پیکرشان را با خودشان برد...
من اصلا یکی از روضههای زندگیام این است که ای کاش بودم پیش از برادرم شهید میشدم، یا اصلا غصه میخورم که ای کاش با او هم سن و سال بودم و آن خندههای بِشکوهش را میدیدم. یا اصلا وقتی شهید شد خودم تابوتش را میگرفتم و وقت خداحافظی در حیاط قبر خودم پیکرش را میگذاشتم... اصلا این شعر شیخ اجل قصه برادرانه ماست که گفت: «همه عمر بر ندارم سر از این خوار مستی که هنوز من نبودم، که تو بر دلم نشستی» دوستم میگفت؛ شهادت نعمت است! با خودم گفتم نه! شهادت حق است! نکند از حقمان محروم شویم! ما چقدر نعمتها که نداشتهایم! که نه دست نوازش پیر جماران را به سرمان دیدیم و نه آغوش سید علی را! که لباس خاکی به تنمان نیامد! که سیاهپوش امام و کفن پوشِ ولی زمانمان نشدیم....
اما باور کنید بعد از شهدا، هرجا رسیدیم جنگیدیم، که هر کوچه برای ما خرمشهر بود! و برای فتحش چقدر خون دل خوردیم! ما از شبهای این خیابانها چه خاطرهها داریم! هر کجایش شهادت میدهد به بودنمان! به نترسیدن هایمان! سینه سپر کردنهایمان... اما خب این خیابانهای آرام، این آدمهای ساکت و بیدغدغه دارند مرا میکشند! عذاب تدریجی شده است بودنم! ماندنم! میدانی، انگار تقصیر آنهاست که اسم کوچهها را به اسم شهدا گذاشتند! که از هر پایگاه و منطقهای که رد شدیم، حسرت بخوریم!
من باید جوانیام سالهای جنگ میشد، سالهای قبل از قطعنامه! آن زمان که جماران رنگ و بوی خمینی(ره) میداد و کوچه پس کوچه هایش از صدای پوتین پاسدارها و شعار بسیجیها لبریز بود، همان زمان که از مسجدها صدای تکبیر نمازگزارهایش به گوش میرسید و تا خود بغداد لرزه به دشمن میانداخت! من باید جوانیام سالهای جنگ میشد، یک شب، دو خط مینوشتم و لای قرآنِ روی تاقچه می گذاشتم، کوله بارم را بر میداشتم، یک روز هم با آن اتوبوسهای خاکی می رفتم و دیگر بر نمیگشتم ...