نویسنده: عرفان چگینی - تیتانیوم فیلم بیپروایی است که کارگردانی آن تا حد زیادی بر مبنای جسارت بصری نمود پیدا میکند و آزادیای که فیلمساز به خود داده قابل تحسین است. ژولیا دوکورنو لحظههای فیلم را آسمان آزاد اندیشههای خود پنداشته و همچون پرندهای سرکش به پرواز درآمده و مدام اوج گرفته و سقوط میکند. فیلم شروعی محکم و نیرومند دارد و روشی که دوکورنو برای بهتصویرکشیدنِ قدرتِ زنانگی انتخاب کرده منحصربهفرد است. دکوپاژِ رسوخکننده به جزئیات فولادین ماشین و سپس مرکزیت بدن زن رقصندهای بهنام الکسیا با بازی آگاته روسل و قراردادن ورقهای تیتانیومی در سر او همه نشان از بیگانگی شخصیت وی میدهند. این بیگانگی هم نسبت به جهان پیرامون و هم در مواجهه با بدن همچون آثار پیشین دوکورنو نمایانگر است. پیرنگ فیلم اما در دقایق زیادی منسجم و یکپارچه جلوه نمیکند و خط روایی بخصوص در پیرنگهای فرعی جستارهایی سیال و ناموزون از ایدۀ اصلی فیلم است. اینطور بنظر میآید که برای خلق عنصر غافلگیری از هر دری و به هر ایدهای متوسل شده و در جشن تولد سورپرایزیای که برای مخاطب ترتیب داده، کیک را بیهوا و از پشت به سر او میکوبد. هر عملی در افراطیترین حالت ممکن نمود پیدا کرده و فیلم خود را نمایندهای از سینمای افراطی فرانسه معرفی میکند. برخلاف «خام» ساختۀ پیشین دوکورنو که تیتانیوم شباهتهایی نیز به آن دارد، قسمت فانتزی فیلم تا حدودی برای بیننده گنگ و نامفهوم میماند. کنشهای جنسی که با ماشین شکل میگیرد، بهحدی اروتیک و اغراق شده است که منتهی به ارگاسم و حاملگی میشود! ایدۀ قاتل زنجیرهای و جامعهستیز با تاریخچۀ رابطۀ پدر و فرزندی که در پیرنگ فرعی مطرح شده، مقدمهای طولانی و کسالتبار از حالات روحی، روانی و اجتماعی کاراکتر را پِیریزی کرده و زمینهای برای منحنی تغییر شخصیت در دقایق پیشِ روی آن ساخته است. الکسیا اغلب برهنه، ساکت و آمادۀ حمله است که خوی حیوانیِ کاراکتر را بروز میدهد. او بهمثابۀ هیولایی برای جهان پیرامونش وحشی و درندهخوی است اما در جهان درونی کاراکتر، رفتار و اعمال او مبتنی بر غرایز درونی وی میباشد، غرایزی که در هر انسانی میتواند پدیدار شود. پیرنگ فیلم از سکانس فرار از دست پلیس و شکستن دماغ در فرودگاه که آغازی بر منحنی تغییر شخصیت الکسیاست، سروشکل منظمتری به خود میگیرد و حالا که بیهویتی تمام او را در بر گرفته، میکوشد تا به هر نحوی با جهانی که با آن بیگانه است ارتباط گرفته و هویتی برای خود دستوپا کند. این تغییر هویت با تغییر جنسیت نیز همراه میشود و بهدور از تعصب و در مجالی برای اندیشه خواستار پذیرش انسان بهعنوان جنسی دیگر میشود. آگاته روسل در تمام پلانهای فیلم پرسونای دقیقی از بازیگری به عرصۀ نمایش گذاشته و بسیار پر انرژی و توانمند ظاهر میشود و چنان مسحورکننده بین حالات مختلفی که برای کاراکتر الکسیا پایهریزی شده جابجا میشود که چشمبرداشتن از صفحۀ نمایش را حتی برای لحظهای کوتاه غیرممکن میسازد. در نیمۀ دوم فیلم، الکسیا در قامت «آدرین» پسر گمشدۀ آتشنشانیِ پیر از جانب پدر پذیرفته میشود و این آغازی است بر پایان. کنار هم قرارگیریِ دو انسانِ سرخورده و تنها که تصمیم میگیرند بدون هیچ پرسش و اطلاعی از پیشینۀ یکدیگر به هم عشق ورزیده و مایۀ تسکین هم باشند و رفتهرفته مصداقی میشود از تعریف عشقی که مدنظر دوکورنو است. حالا نور زرد و قرمزی که بر بیشتر نماهای فیلم سایه افکنده، نماهایی که مرد در قامت آتشنشانْ غرق در آتش است و خالکوبی روی بدن الکسیا که گزیدهای از شعر بوکوفسکی است، منطقیتر جلوه میکند: «عشق سگی است از جهنم».
دوکورنو در نگرش خود بر مفهوم عشقی که بوکوفسکی مطرح میکند، صحه میگذارد و آن عشق برخاسته از رنجش است. این رنج درواقع بهایی است که وینسنت برای رامکردن الکسیا و پذیرش هویت او میپردازد بهنحوی که حتی بعد از دیدنِ بدنِ الکسیا نیز پا پس نمیکشد و همین اعتمادبهنفسِ لازم را برای اجرای رقص دخترانۀ خود در میان گروهی از آتشنشانان به الکسیا میدهد. درست مثل پدر جاستین در انتهای فیلم «خام» که لباسش را باز میکند و زخمهای ناشی از حملۀ همسرش به او بهای رنج عشقی است که از رامکردن همسرش متحمل شده است. از بازی درخشان ونسان لندون نیز نمیتوان غافل شد که در این بخش از فیلم نمایشی تأثربرانگیز ارائه میدهد و روشی که برای خلق کاراکتر مرد آتشنشان برمیگزیند، شجاعانه و جسور است؛ کاراکتری که همزمان او را دوست نمیدارید و میدارید. بارقههایی از انسانیت در شخصیت او نمایان است و ما نمیدانیم دقیقاً چه حسی به او داریم تا اینکه در پایان فیلم او را بهعنوان انسان شکستخوردهای که برای دستیابی به شادی، به انسان شکستخوردۀ دیگری نیاز دارد، میپذیریم هرچند که این خشنودی واقعی نباشد. با همۀ اینها اما فیلم در جذابیت بیاصالت و سرشار از جاذبههای عاریه است که برای لحظهای بیننده را میخکوب و در لحظۀ بعدی پس میزند. آنچه ضرباهنگ فیلم را تا حد زیادی حفظ میکند، طراحیِ صدای درست و موسیقی جیم ویلیامز است که هیچگاه از ریتم نمیافتد و به نماهای راکد فیلم تعلیق میبخشد. نمای کلی فیلم خاطره «تصادف» ساختۀ دیوید کرانبرگ را نیز بهارمغان میآورد، هرچند برخلاف دیالکتیک ساختاریِ سرد و مکانیکی فیلم کرانبرگ، تیتانیوم بطرز غیرمنتظرهای گرم و عمیقاً انسانی است. تیتانیوم بهظاهر کنترلناپذیر و نابسامان است اما درنهایت و در زیرمتن، فیلمی است دربارۀ عشقی که با تشدید آن، نفرت، ترس، خشم، بیگانگی، بیاعتنایی و احساسات منفی از رگها و از هر منفذی مانند نشتکردن روغن به بیرون تراوش میکنند و با این دید در پایان به ناگاه همۀ عناصر فیلم معنا مییابد و بیننده احساسات رهاشدۀ خود را باز یافته و کاراکترها را می پذیرد و درمییابد که چگونه عشق از غیرممکن متولد میشود. فیلم با زایش جنینی با ستون فقرات فلزی و انتقال موروثی تمام غرایض تصویر شده از مادر به نسلی بعد همچون اتفاقی که در فیلم «خام» نیز شاهدش بودیم، نشان از زنجیرهای بیانتها و تداوم این عشق جهنمی دارد. موضوعی که میتواند در فیلمهای بعدی دوکورنو نیز نمایانگر شود. تیتانیوم در آخر هرچند که در بدنۀ ژانر وحشت کارکرد مناسبی نداشته باشد و ترس را درست منتقل نکند، اما تجربهای بدیع و هیجانانگیز از عاشقانهای غریب، دراماتیک و جنون آمیز است که تماشای آن جهانبینی عجیب و هراسآوری از عشق در تقابل عقل و جنون و پذیرش و رهاکردن بهدست میدهد.