نویسنده: مهدی تیموری
حذف فرودستان از دایرۀ ترمیم
درحالیکه رواندرمانی برای اکثریت جامعه، چیزی شبیه رؤیایی گرانقیمت و محال است، برای بخشهایی از طبقۀ بالای شهری، بهتدریج به یک آیتم لاکچری تبدیل شده است. آیتمی از جنس «آگاهی طبقاتیِ لوکس». دیگر کسی برای نیازش به رواندرمانی شرم نمیکند؛ برعکس، رفتن به تراپیست حالا مثل رفتن به کلاس فلسفه یا سفر به توسکانی، بخشی از پروفایل فرهنگیِ قابلنمایش است!
در برخی جمعها، عدم مراجعه به تراپیست نشانۀ بیتوجهی به سلامت درونی نیست، بلکه انگ عقبماندگی از سبک زندگی آگاهانه است. تراپیستها، تکنیکها، قیمتها، محل مطب و حتی جنس مبلها، بخشی از دیزاین منزلت شدهاند. رواندرمانی، آنطور که باید در سکوت و خلوت جریان داشته باشد، اینجا گاه مثل قاب عکس یا کتاب گلاسه روی میز پذیرایی است: دیدهشدنش مهمتر از اثرش است. این، همان رواندرمانیای نیست که برای ترمیم روان فرسوده طراحی شده؛ این، رواندرمانیای است که عضویت در یک طبقه را تأیید میکند؛ ابزاری برای تفاوتنمایی در جامعهای که دیگر ابزارهای تفاخر دارد کمکم تَه میکشد. روان هم به برند بدل شده و برندها برای فروختناند، نه برای درمان. درواقع، مسئلۀ «رواندرمانی» در ایرانِ امروز از یک حق طبیعی و در دسترس عموم جامعه به یک کالای لوکس بدل شده است. کالایی که تنها قشر کوچکی از جامعه توانایی پرداخت هزینههای آن را دارند. قشری که یا از طبقات ثروتمند است یا وابستگیهای نهادی و سازمانی خاصی دارد.
طبق گزارشی رسمی از وزارت بهداشت، سال گذشته دستکم ۲۳ درصد جمعیت ایران درجاتی از اختلالات روانی را تجربه کردهاند. این عدد، اگر تنها عددی روی کاغذ باشد، قدرتش را از دست میدهد. اما اگر اجازه دهیم معنا از دل عدد فوران کند، آنگاه فاجعهای را خواهیم دید که زیر پوست شهر جریان دارد: از هر چهار چهرهای که در خیابان از کنار ما عبور میکند، یک نفر، درگیر نبردی بیصدا با اضطراب، افسردگی، وسواس یا ترومای پنهان است. خیابان، پیادهرو، صف نانوایی، ایستگاه مترو؛ هرجا که چشم میگردانی، در کنار خودت، روانی درحال فروپاشی است که لبخند کمرنگی به صورت زده یا به سکوتی سنگین پناه برده. این آمار، تنها تصویری آماری نیست. این نقشۀ جمعی فروپاشی روانی است؛ و فاجعه زمانی تکمیل میشود که بدانیم تنها کمتر از ۵ درصد این انسانهای فرسوده، امکان درمان یافتهاند. بقیه، میلیونها روان درحال اضمحلال، همچون خردهشیشههایی پراکنده در دل جامعه، قدم میزنند، کار میکنند و ظاهرا به زندگی عادی و روتینِ خویش ادامه میدهند؛ اما در عمق، از هم پاشیدهاند. از طرفی، تعرفۀ رسمی اعلامشده توسط سازمان نظام روانشناسی برای یک جلسه مشاوره حدود ۴۰۰ تا ۶۰۰ هزار تومان است، اما مراکز پرمراجعه، بویژه در کلانشهرها، این نرخ را بهراحتی سه برابر کردهاند. در شمال تهران، پرداخت دو میلیون تومان برای ۴۵ دقیقه مشاوره به امری عادی تبدیل شده است! اما نکته تنها قیمت این تعرفهها نیست؛ مسئله، طبقاتیشدن سلامت روان است.
رواندرمانی، که باید ابزار ارتقای کیفیت زندگی همۀ اقشار باشد، به یک «کالای فرهنگیِ لوکس» بدلشده، دقیقاً همانند تحصیلات عالی، تفریحات سالم یا حتی برخورداری از آب شرب باکیفیت. این روند، به تعبیر آنتونی گیدنز، نشاندهندۀ ظهور شکافهای نوین در جامعۀ مدرن است؛ شکافهایی که دسترسی به امنیت روانی، فرصتهای درمانی و کیفیت حیات را نیز شامل میشوند. در فضایی که امنیت روانی امری «کالایی» شده است، دسترسی به تراپیست خوب و جلسات رواندرمانی، بهمثابۀ سرمایهای اجتماعی عمل میکند؛ سرمایهای که برای بسیاری از اقشار فرودست، دور از دسترس مانده، و خود، به عامل بازتولید نابرابری تبدیل شده است.
از منظر فوکویی، اینجا شاهد نوعی «بیوپولیتیک»ِ معکوس هستیم: فراتر از مدیریت بدنها، مدیریت روانها نیز به شیوهای طبقاتی است. سلامت روان، که باید عرصهای از رهایی انسان از فشارهای ساختاری باشد، خود به عرصهای تازه برای اعمال قدرت نامرئی بدل شده است؛ قدرتی که با تبدیلکردن درمان به کالایی پرهزینه، همگان را از حق اولیۀ «درمان» محروم میکند و نابرابری را تثبیت میکند. این طبقاتیشدن سلامت روان، پیامدهای عمیقی برای ساختار اجتماعی دارد. در شرایطی که بحرانهای اقتصادی، ناامنی شغلی، تورم افسارگسیخته و فرسودگیهای مزمن روانی گریبانگیر جامعه شده، تنها طبقۀ برخوردار میتواند با پناهبردن به تراپیستها، آسیبهای روانی را ترمیم کند؛ درحالیکه طبقات فرودست در چرخهای بیپایان از بحرانهای حلنشده، خشونتهای درونخانوادگی، اضطرابهای مزمن و افسردگیهای بیدرمان گرفتار میمانند. این روند صرفا کیفیت زندگی فردی را کاهش نمیدهد و در سطح کلان، سرمایۀ اجتماعی را فرسایش میدهد، انسجام اجتماعی را تهدید میکند و آیندهای نگرانکننده برای ساختارهای مدنی و فرهنگی رقم میزند.
جامعهای که خدمات رواندرمانی را به کالایی لوکس برای اقلیت برخوردار تبدیل کرده، سلامت عمومی و امنیت جمعی خود را به خطر انداخته است. در جاییکه مداخلۀ روانی برای اکثریتی از جامعه تنها یک آرزو است و هرگونه مداخلۀ روانشناختی عملاً به «امتیازی نایاب» تبدیل شده، آنچه رشد میکند اضطراب فشردهشده، خشمی مزمن، و نوعی بیپناهی جمعی است که میتواند در هر لحظه از زیر پوست شهر فوران کند. وقتی طبقات پاییندست عملاً از امکان گفتوگو، تخلیۀ روانی و ترمیم ذهنی محروماند، روانگریزی به رادیکالترین شکل ممکن آغاز میشود. خشمهای سرکوبشدهای که درمان نشدند، به انباشتههای انفجاری تبدیل میشوند؛ رنجهایی که راهی به کلام و مشاوره نیافتند، در خشونتهای درونخانوادگی، نزاعهای خیابانی، فرارهای بیهدف، و فرسایش سرمایه اجتماعی بازتاب مییابند.
شاید در ظاهر، این طبقات هیچگاه در صف رواندرمانی نمیایستند، اما در عمل، بیش از همه در معرض فشارهای روانیاند: مشاغل بیثبات، تبعیض نهادی، بیخانمانی پنهان، فشار بقا، زیست ناایمن در حاشیهها و احساس تحقیر مستمر. مقولۀ روانشناسی در چنین امکانی، نهتنها در دسترس نیست، که اصلاً «به رسمیت شناخته نمیشود». نیاز روانی، به حاشیهایترین نوع نیاز بدل شده است؛ آنقدر ناچیز که در تقویمهای روزمرهی زندگیشان حتی جایی ندارد. بنا به دادههای پراکنده، در مناطقی از جنوب تهران، مشهد، اهواز و حاشیهنشینهای کرج، میزان پرخاشگری در نوجوانان، ترک تحصیل زودهنگام، و اعتیاد به محرکهای روانی در حال رشد است؛ اما کمتر کسی این بحرانها را به فقر روانی ساختاری ربط میدهد. در نگاه کلان، محرومیت از درمان روان، یکی از عمیقترین و خاموشترین اشکال حذف اجتماعی است؛ حذف از آینده، حذف از خودشناسی، حذف از امکان ترمیم؛ و این حذف، دیر یا زود، خود را به شکل زخمهایی جمعی نشان خواهد داد. در جامعهای که بیشتر شهروندانش، برای دیدن رواندرمانگر باید یکماه حقوق خود را کنار بگذارند (و تازه شاید نوبت هم نگیرند)، روان دیگر یک امر درونی یا فردی نیست. روان، به موضوعی سیاسی و طبقاتی تبدیل میشود؛ و حذف نظاممند طبقات پاییندست از حق درمان، خود، نوعی رادیکالسازی خشم خاموش است؛ همان خشمی که در شلوغی مترو، در صف نان، در دعوای لفظی رانندهها، یا در طغیان ناگهانی خیابان، سربرمیآورد.
بیمهها؛ تماشاگران خاموش یا شرکای نابرابری؟
در کشوری که سلامت روان همچنان در حاشیۀ نگاه سیاستگذار باقی مانده، بیمهها نیز بجای اینکه نقش اصلاحگر یا مداخلهگر فعال را ایفا کنند، در مقام تماشاگرانی خاموش و بیمسئولیت ظاهر شدهاند. در حالی که سازمان جهانی بهداشت، سلامت روان را یکی از سه ستون اصلی بهداشت عمومی میداند، در ایران، حتی بیمههای پایهای مانند تأمین اجتماعی، خدمات رواندرمانی را در شمول حمایتهای خود قرار نمیدهند. این یعنی میلیونها نفر، با انواع اضطرابها، افسردگیها، وسواسها، ترومای مزمن و بحرانهای روانشناختی، یا باید خود را در چرخه فرساینده هزینههای شخصی رها کنند یا عطای درمان را به لقایش ببخشند؛ اما بیمهها فقط غایب نیستند؛ آنها با سکوت و بیعملیشان، بخشی از ساختار تبعیضاند.
در نظامی که سلامت روان به عنوان یک اولویت سیاسی و اجتماعی به رسمیت شناخته نمیشود، بیمهها هم به شکل ساختاری به بازتولید این نادیدهگیری کمک میکنند. نهاد بیمه، در ذات خود باید ابزاری برای بازتوزیع ریسک باشد؛ یعنی کاهش هزینههای ناگهانی و حمایت از اقشار آسیبپذیر. اما وقتی این نهاد، سلامت روان را خارج از دایرۀ پوشش خود میداند، عملاً به بازوی طبقاتیسازی سلامت بدل میشود. اینجاست که نگارندۀ سطور، همراستا با آرای فوکو، قدرت را صرفاً در سرکوب یا اجبار نمیبیند، بلکه در «تنظیم آنچه که حمایت میشود و آنچه که نادیده گرفته میشود» نیز مییابد. بیمهها دقیقاً در این سطح عمل میکنند: آنها بواسطۀ تعیینگریِ خاموش خود، مشخص میکنند که چه نوعی از سلامت «حق» است و کدامش «امتیاز». در بسیاری از کشورها، رواندرمانی تحت پوشش بیمه قرار دارد، چرا که نه تنها به بهبود فردی، بلکه به کاهش بار مالی سیستم بهداشت عمومی در بلندمدت کمک میکند. اما در ایران، این محاسبه ساده، یا فهمیده نمیشود یا عامدانه نادیده گرفته شده است. چه تفاوتی میان ترمیم شکستگی پا و ترمیم شکستگی روح وجود دارد که یکی بیمه میشود و دیگری نه؟
واقعیت این است که انفعال بیمهها، یک کاستی تصادفی نیست. بخشی از همان منطق عمومی است که سلامت روان را امر خصوصی، فردی و لوکس تلقی میکند؛ نه نیاز عمومی و جمعی. میان سرفصلهای طبقهبندی اجتماعی در ایران، نامی هست که دیگر نه معنا دارد و نه مصداق: طبقۀ متوسط. گروهی که زمانی محور پایداری اجتماعی، هستۀ عقلانی کنش مدنی، و ستون اعتماد عمومی به نظامهای رفاهی و توسعهای بود، حالا در برزخی از فرسایش اقتصادی و روانی، به موجودیتی سایهوار بدل شده؛ نه بهقدر بالاها میرسد، نه آنقدر پایین است که یارانه بگیرد یا از حمایتهای نمادین دولتی برخوردار شود. برای طبقهای که طی یک دهه گذشته با تورم، بیثباتی معیشتی، بیاعتمادی اجتماعی و فرسایش منزلتی دستوپنجه نرم کرده، رواندرمانی دیگر نه «نیاز»، که نوعی تجمل ضروری است؛ ضرورتی که باید به سختی برایش هزینه کرد، اما درعینحال، آنقدر گران و دور از دسترس شده که به کابوسی در سایه بدل شده است. مهندس عمران ۴۵ سالهای در کرج، میگوید: «با دو تا قسط و خرج مدرسه بچهها، حتی فکر جلسۀ مشاوره هم استرسزاست»!
بر اساس گزارش هزینههای زندگی خانوار شهری در بهار ۱۴۰۴، تنها هزینههای جاری ماهانه برای یک خانواده چهارنفره، در شهرهای بزرگ، بطور میانگین از 40 میلیون تومان فراتر رفته است؛ در چنین وضعیتی، مراجعه منظم به تراپی، حتی با تعرفههای رسمی، تبدیل به فشار مالی آشکار شده؛ چه برسد به مراکز لوکس. رواندرمانی، حالا نه فقط برای طبقه فرودست، که برای طبقه متوسط نیز تبدیل به یک «گزینۀ ناممکن» شده است و در این میان، با هیچ ابزار حمایتی هم طرف نیستند؛ نه بیمه پوشششان میدهد، نه سیستم رفاه عمومی فکری برایشان کرده، نه صدایی دارند در رسانهها. آنچه باقی مانده، تنها پوستهای است از طبقهای که روزگاری، هویت خود را از آینده میگرفت. حالا اما، در برزخ میان خشم فرودستان و تجمل نخبگان، تنها درحال سوختن است؛ بیآنکه توان اعتراض داشته باشد یا راهی برای ترمیم خود بیابد. طبقۀ متوسط، امروز در ایران، نه برنده است، نه بازنده؛ صرفاً فرسوده است. طبقهای که زمانی تکیهگاه توسعه بود، حالا زیر بار اجبار به تظاهر سالمبودن و ناتوانی از درمان، آرام و بیصدا در حال محو شدن است. اگر هم نامی از آن باقیست، چیزی جز عنوانی میانِ آمارهای بیاعتبار نیست.
براستی چرا بیمهها هنوز به این درک نرسیدهاند که اضطراب، افسردگی و فروپاشی روانی هم همانقدر واقعی و جدی است که دیابت و سکته قلبی؟ و مهمتر اینکه، وقتی جامعهای بیمه ندارد برای درمان روح، چگونه میتوان از آن انتظار داشت که به آیندهای روشن، امیدوار بماند؟ از سوی دیگر، فقدان نظارت بر تعرفهها و کیفیت خدمات رواندرمانی، خودش فاجعهای مستقل آفریده. وقتی تعرفه رسمی معنایی ندارد، وقتی هیچ نهادی بر واقعی بودن صلاحیتها نظارت نمیکند، وقتی «فرآیند رواندرمانی» به صنعت-بازار بدل و به حال خود رها شده، نتیجه چیزی نیست جز ایجاد طبقهای از درمانگرانی که بیشتر به تاجر میمانند تا به درمانگر! این بینظمی، به تعبیر زیگمونت باومن، نماد «جامعۀ مایع» ماست؛ جایی که ارزشها، مسئولیتها و حتی درمان، همگی در امواج بازار حل شدهاند و شکل ثابتی ندارند؛ و ما، در دل این سیالیت بیپناه، ماندهایم با درمانهایی که یا ما را میبلعند، یا ما را از درون تهی میکنند؛ بیآنکه حتی بفهمیم در کدام لحظه، از انسان به کالا تبدیل شدیم.
از یونگ تا یوتیوب!
یک پرسش ساده اما بیپاسخ، سایهوار در فضای رواندرمانی ایران پرسه میزند: چرا با وجود دهها هزار دانشآموخته روانشناسی در دانشگاههای کشور، هنوز رواندرمانی، پرهزینه، خصوصی، رها و تا این اندازه ناکارآمد است؟
نظام آموزش روانشناسی در ایران، ظاهرا پویاست: گروههای آموزشی متعدد، استادان شناختهشده، پایاننامههای انباشتهشده در کتابخانهها، و کلاسهایی که بیوقفه برگزار میشوند. اما کافیست نگاه کنیم به خروجیها: انبوهی از روانشناسانی که نه در مراکز عمومی درمان حضور دارند، نه در نظام بهداشت ادغام شدهاند، و نه در فضای سیاستگذاری اثری از آنها دیده میشود. بسیاری از آنها، یا جذب بازار مشاورههای آنلاین، اینستاگرامی و بیقاعده شدهاند، یا در کلینیکهایی فعالیت میکنند که هیچ نظارتی بر قیمتگذاری، صلاحیت حرفهای یا تعهد اخلاقیشان وجود ندارد.
دانشگاهها صدها روانشناس تولید کردهاند، اما خروجیشان نه در درمان افراد، که در اشباع بازار مشاورههای اینستاگرامی، لایوهای عوامفریبانه، برنامههای یوتیوبی و تراپیهای ۲ میلیون تومانی قابل ردیابی است.
واقعیت این است که ما نه با کمبود نیروی متخصص، که با شکاف ساختاری میان آموزش و عمل حرفهای مواجهیم. آموزش دانشگاهی روانشناسی، در بیشتر موارد، از یکسو گرفتار تکرار نظریات دهههای پیشین است و از سوی دیگر، فاقد پیوست عملی برای ورود حرفهای به عرصۀ رواندرمانی واقعی. در بسیاری از دانشکدهها، حتی واحدهای مرتبط با اخلاق حرفهای، رواندرمانی میانفرهنگی، یا مهارتورزی عملی، یا اصلاً ارائه نمیشوند، یا به شکلی صوری برگزار میگردند. در چنین شرایطی، نه تنها رواندرمانگرانی متعهد و مجهز تربیت نمیشوند، بلکه نظام صدور مجوز نیز به نوعی رهاشدگی ساختاری مبتلاست. صدور پروانههای درمان، اغلب نه با ارزیابی جدی مهارتهای عملی، که با آزمونهای کتبی، امتیازهای عددی، و گاهی حتی روابط نهادی انجام میشود.
نتیجه، ترکیبی است از «پرفسورهای لایو اینستاگرامی»، «تراپیستهای بازاری» و روانشناسانی که بیشتر از آنکه به رنج انسانها گوش بسپارند، نگران دیزاین مطب، لوگوی کلینیک، یا قیمتگذاری جلساتاند.
در نهایت، آنچه در این زنجیره گُم شده، نه علم روانشناسیست و نه علاقه به درمان؛ بلکه پیوند میان آموزش، نظارت، و سلامت روان عمومی است. مادامیکه دانشگاه با بازار گفتوگو نکند، و نظام مجوزدهی در برابر روانفروشی سکوت کند، هر چه بیشتر روانشناس تربیت کنیم، تنها به ترافیک وانمودن در صنعت رواندرمانی اضافه کردهایم؛ نه به درمان واقعی رنج.
هیچ تمدنی روی روانِ متلاشی دوام نمیآورد
القصه... هر جامعهای در بزنگاههای بحرانی، با این پرسش بنیادی مواجه میشود: بر کدام بنیان میخواهد آینده را بسازد؟ در کشوری که سلامت روان به کالایی کمیاب و پرهزینه بدل شده، این پرسش پاسخی نگرانکننده پیدا میکند. نادیدهانگاری بحران روانی، علاوهبر خطری که برای فرد دارد، برای کل ساختار اجتماعی نیز تهدیدآمیز بشمار میآید. انسانهایی که بدون حمایت روانی در گرداب بحرانهای اقتصادی، ناامنیهای شغلی، سرخوردگیهای اجتماعی و فروپاشیهای معنایی رها شدهاند، نمیتوانند نیروی محرکهای برای توسعه یا پیشرفت باشند. آنها یا به انزوا و افسردگی پناه میبرند یا به پرخاشگری و خشونتهای انفجاری روی میآورند.
در چنین زمینهای، بیتوجهی به سلامت روان، بهتدریج یک سرمایۀ اجتماعی فرسوده میآفریند. جامعهای که در آن اعتماد عمومی، حس همبستگی، و امید به آینده تحلیل میرود. بر اساس تحلیلهای آنتونی گیدنز، جوامعی که پیوندهای درونی خود را بواسطۀ بحرانهای روانی از دست میدهند، به سمت خطرناکترین اشکال مدرنیته متأخر، یعنی اضطراب جمعی، بیثباتی نهادها و سیاستهای هویتی پرآشوب سوق پیدا میکنند.
از منظر جامعهشناسی انتقادی، ما شاهد شکلی از «بیگانگی روانی» در ایران هستیم؛ نوعی گسست میان انسان و دنیای اجتماعیاش، که پیشتر کارل مارکس در بُعد اقتصادی تحلیل کرده بود و امروز، در عرصۀ روانی و فرهنگی بازتولید میشود. انسانهایی که زیر بار بیعدالتی روانی له میشوند، دیگر کنشگران تغییر نیستند؛ بلکه به تودههایی منفعل، بیاعتماد و سرشار از خشم پنهان بدل میشوند. واقعیت این است که آیندهای بدون توجه به سلامت روان، پیشرفته و رو به جلو نخواهد بود و تنها شمایلی خستهکنندهتر و بهمراتب خشونتبارتر از بحرانهای امروز خواهد بود. شکافهای روانی به شکافهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی منجر میشوند؛ افسردگیها به بیثباتیهای سیاسی، اضطرابها به گسترش خشونتهای خانگی و خیابانی، و ناامیدیها به مهاجرت نخبگان و فرار مغزها. در این میان، راهحلها صرفاً در سطح سیاستگذاری درمانی خلاصه نمیشوند. لازم است بازتعریفی ریشهای از مفهوم «رشد» و «توسعه» صورت گیرد؛ رشدی که سلامت روان را در مرکز خود ببیند، نه در حاشیۀ برنامههای نمادین.
تا زمانی که سلامت روان به عنوان یک حق جمعی به رسمیت شناخته نشود، تا زمانی که بیمهها، سیاستگذاران و نهادهای فرهنگی به این ضرورت پاسخ ندهند، هر سخنی از پیشرفت، شکوفایی و تمدن، در بهترین حالت، فریبی دلنشین خواهد بود. اگر امروز لب فروببندیم، فردا شاید دیگر ایستگاهی نباشد. فقط قطاریست از دسترفته، که تنها در سکوتِ مسافرانِ درماننشده، پژواکِ سوتش شنیده خواهد شد... نه برای رسیدن. برای وداع.