محمدرضا کاظمی / به گزارش اختصاصی دیوان نیوز؛ بیش از نیم قرن گذشت و مادر گیتی فرزندی چون او نزاد. چه بسیار شب ها و روزها از پی هم خواهند آمد تاچشم ها به دیدار چون اویی روشن شود. آیا این روزگار سترون می تواند در دامن خود تختی دیگری را آبستن شود؟
مردی به تمام معنا مرد و دلاوری بی همتا. پدر پیر فلک باید بسیار صبوری کند تا چنین اسطوره ای پای بر عرصه حیات بگذارد.
تختی برای اینکه دل شاگرد آرایشگر ناشی را به سبب خراب کردن موهایش نرنجاند گرمای هوا را بهانه کرد و از او خواست تا سرش را با ماشین نمره چهار از ته بزند! حقوق ناچیزی را که از راه آهن دریافت می کرد خرج پیرزن ویلچر نشین کرد تا دل مادری را شاد کرده باشد.
از وقتی که خود را شناخت سربه زیر و استوار، با گام هایی مطمئن تا قله های افتخار پیش تاخت. حتی آنگاه که رو بسوی نیستی ره می سپرد اندک تزلزلی از خود نشان نداد. رستم دستان زمانه بود که خیلی زود از شاهنامه رفت. باید می ماند تا آخر شاهنامه خوش باشد. اما نماند تا ملتی را که دل و جان به قصه زندگی و دلاوری های او سپرده بودند در بهت و حیرت فرو برد.
نیم قرن گذشت و ورزش ما همچنان چشم نهاده تا شاهد تولد تختی دیگری باشد اما گویا تختی گوهر یگانه ای بود که نظیری برای او نمی توان یافت.
بسیاری از مدعیان پهلوانی تلاش فراوان کردند تا پا جا پای او بگذارند اما در این راه سپر افکندند و دست خالی بازگشتند. گویا این معدود پهلوان پنبه های وطنی به یاد نداشتند که پهلوانی باید در خونشان باشد و مردم آنها را به این افتخار برسانند.پهلوانی تنها زور بازو، سینه ستبر و کسب مدال نیست. چه بسیار پهلوانانی که نام و نشان ندارند اما به معنی واقعی کلمه در زندگی مردم نقش پهلوان واقعی دارند.
تختی نه دنبال جاه و مقام بود و نه در اندیشه دستیابی به کرسی ریاست و سیاست.دغدغه اش مردم بود. مردمی که هزار و یک مشکل و گرفتاری داشتند. مردمی که می دانستند در میان خود آنان و کنارشان پهلوانی زندگی می کند که در دسترس است. تختی دکترای خود را در دانشگاه همین مردم کوچه و بازار گرفته بود. آنگاه که دست یاری بسوی نیازمندان می گشود خوب می دانست فقط باید بدهد و بستانی درکار نخواهد بود. ثروت و مکنت در قاموس جهان پهلوان رنگی نداشت. تمام دارایی اش چشمان سپاسگزار و لبخند دلنشینی بود که مردم نثارش می کردند. کاری که در زلزله بویین زهرا کرد قصه و افسانه نیست. دست ردی که به سینه تبلیغاتچی ها زد داستان نبود. الفبای سیاست را می شناخت اما سیاسی و سیاست باز نبود. به معنی واقعی کلمه پهلوان بود، نه چون برخی پهلوان پنبه های امروز که جیب شان چاه ویل است و دست بگیرشان دراز!
تختی کجا و برخی ها که پول روی پول می گذارند کجا، دریغ از این مدعیان پهلوانی که یک ریال کمک به نیازمندان کنند، یا گامی در راه خیر بردارند. تازه هر کجا پا می گذارند طلب حق قدم دارند. محاسبه می کنند اگر جایی صرف داشته باشد می روند و اگر نداشته باشد هزار و یک بهانه می تراشند. خیلی از این پهلوان پنبه های وطنی حتی جواب تلفن آشنا را هم نمی دهند چه برسد به غریبه. خود را علامه دهر اقتصاد می شمارند و مال اندوزی را زرنگی قلمداد می کنند. ورزش را سکوی پرتاب مدارج غیر ورزشی می سازند تا به اهداف مورد نظر دست پیدا کنند. آنان ابایی ندارند اگر در ره مقصود، سیمای ورزش، ورزشکاران و کلمه پهلوانی مخدوش شود.
خلاصه که واژه پهلوانی بد جوری رنگ باخته و بعضی ها ناجوانمردانه از این واژه سو استفاده کردند. غافل از اینکه زمانی، فرهنگ ملتی پشت این واژه ایستاده بود. روزگاری پهلوانی در اسم و شخص و لقب خلاصه نمی شد. بلکه پهلوان بودن یعنی داشتن مرام و معرفت، جوانمردی و عزت نفس، چشم پاکی وصفای وجود.
تختی مرام و معرفت را هم با خود زیر خاک نبرد. همین که پس از پنجاه و سه سال یاد و نام وی گرامی داشته می شود به مفهوم آن است که مرام و معرفت نمرده. پس باید چشم ها را دوباره شست. جور دیگر باید دید. باید از نو طرح تازه ای افکند.ورزش ما نیاز به فرهنگ سازی دوباره در ورزش داریم. علاج کار جایگزین کردن فرهنگ پهلوانی به جای فرهنگ قهرمانی است. فرهنگی که با دنیایی از لطف و صفا در هم آمیخته و نیاز امروز جامعه است.